پنج شنبه بود
بعد از چند بار تکرار انجام ندادن تکالیف توسط اکثر بچه های کلاس (مخصوصا اینکه 4شنبه هم همه قول داده بودند از این به بعد تکرار نشود)معلم دین و زنده گی کلاس را ترک کردند.
فقط4-5نفر تکلیف داشتند آنهم چه تکلیفی!فقط زدن 4-5عنوان در کنار 2صفحه و نیم از درس دین و زنده گی.
معلم که خارج شدند همه شروع کردند به صحبت و اظهار تاسف از کارهای خود.
چه آنها که تکلیف داشتند و چه آنها که تکلیف نداشتند.
از ابتدای این کار بچه ها سکوت کرده بودم اما بی هدف
هرچه فکر میکردم چیزی به ذهنم نمی آمد که بگویم
در اواسط جلسه یادم افتاد آن حکایت را:
"فرزندی خیلی زیاد خرما می خورد پدر اورا نزد حضرت محمد ص آورد و از ایشان خواست تا فرزند
را نصیحت کنند به کمتر خرما خوردن.حضرت فرمودند :بروید و فردا بیایید.
فردا که آمدند دلیل معلوم گشت
از قضا پیامبر اتفاقی آنروز زیاد خرما میل نموده بودند و از آنجا که اگر کسی خودش کاری را انجام دهد
و دیگران را نهی نماید (گرچه دیگران اورا در حین آن کار ندیده باشند و هرگز به آن آگاه نشوند)سخنش در آنها
اثر نخواهدکر،در نتیجه ایشان ترجیح دادند آنروز آن کودک را از خرما خوردن زیاد نهی نکنند"
نمی دانم چگونه می شود که خودمان خطا کار باشیم و بخواهیم راه حل بدهیم
وقتی سخن در خودمان اثر ندارد چه برسد به دیگران.
*لطفا پیشنهاد نظر و انتقادهایتان را بنویسید تا بتوانم بیشتر فکر کنم *